من همراه پدر و مادر و خواهرانم به مسافرت رفتم... آب و هوای اونجا خیلی سرد بود. در راه که میآمدیم پلیس همه جا در جاده بود...
من هر وقت پلیس را می‌دیدم به آقا پلیسه احترام می‌گذاشتم و دستم را براشون تکون می‌دادم. اون‌ها هم به من لبخند می‌زدند...چون من همیار آقا پلیسه بودم به بابام زود می‌گفتم کمربند ایمنی را ببنده...
دریاها و کوه‌های اونجا خیلی قشنگ بود... من به خونه‌ی مادر بزرگم رفتم و از آنها دیدن کردم.
هر وقت به پارک یا جنگل می‌رفتم زباله را روی زمین پرت نمی‌کردم. در راه بازگشت خونه دیدم پسری داره نان برنجی می‌فروشه و تو سرما می‌لرزه، من برایش دعا کردم که زود نان برنجی‌هایش تموم شه و برگرده پیش مامان و باباش...
من می‌خوام امسال درس‌ها و قرآنم را خوب بخوانم برایم دعا کنید.